ستیاستیا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

حرف هایی برای تو

اینجا ما از زندگی مینویسم اینجا مینویسم باشد هدیه ای به یادگار از طرف ما به تو

خواب

سلام دخترجان تغییرات بزرگ در روش زندگی تحولات بزرگی هم به دنبال داره هم هیجان زده ای هم ترسان برایم می گویی که شب ها خواب ایران را می بینی. خواب مامانم و بابام و الهه... دیشب خواب دیده بودی با هلیا تو کوچه و پارک کناری بازی می کنید ... اما ترسیده بودی از گمشدن ... گفتی ؛مامان؛ و از خواب پریدی... هم خوشحال دیدن هلیا و بازی بودی و هم ترسیده از گم شدن... آینه از حسی که اینجا داری... خوشحال از دیدن و تجربه های جدید اما ترسی که جاری میشه در تمام این خوشی ها... که باعث می شه خودت کنار میکشی از همه ستیا ... فقط بچه ها نیستند که می ترسند... بزرگترها هم می ترسند... آدم می تواند از صدای باد که برخورد میکنه با برگ درخت هم بترسه... ...
17 خرداد 1402

سرانجام

 ستیا جانم چند روزی هست که اومدیم... در میان بغض و تردید بلیط خریدیم... وسیله ها رو جمع کردیم... خندیدیم.... گریه کردیم... دعوا کردیم.... وقت گذراندیم با همه.... خداحافظی کردیم... پنج شنبه بود... حس عجیبی که نمیدونم چی بود... رفتیم حرم... رفتیم سر خاک آقا... رفتیم سر خاک مادر و آقا... فکر میکردم اگر زنده بودند بهم چی می گفتند؟ خوشحال می شدند یا ناراحت؟ تشویقم می کردند یا نه؟ نمیدونم ... چقدر این کلمه این روزها ... این ماه ها زیاد با منه... خونه... خونه... خونه...  و مینویسم اینجا چون الزاما تو هم باید بدونی که خاله ملی و خاله مصی چقدر با ما همراه بودند این روزها... الهه چقدر برنامه چید و خواست از هر لحظه بودنم...
10 خرداد 1402
1